°O°(♥‿♥)شمـــــــیم عشــــق(♥‿♥)°ºO
اینده کتابیست که امروز می نویسیش پس چیزی بنویس که فردا از خواندن ان لذت ببری
این که با مرگ در افتاده است این هزاران و هزاران که فرو افتادند. این منم ، این تو ، آن همسایه! آن انسان ، این ماییم ! ما ، همان جمع پراکنده ، همان تنها ، آن تنها هاییم ! فریدون مشیری عمر مرداب نگاهت را هیچ عاشقی ندید و اگر دید زنده نماند و اگر زنده ماند عاشق نبود مردمان نام نگاهت را معشوقه مرگ نهادند گوش کن بیا چشمه زندگی باش تا مرداب مرگ بیا اعتماد کن براین زمین و جاری شو بیا رودی باش براین سنگسار و آغازی برای جنگل بیا آن که بودی مباش بیا نگاهت را بیمه چشمانم کن به دریایی رسیم و شروعی شویم دربی نهایت بیا برکه تنهایی را رها و دریایی با هم بودن را آغوش با من باش بیا و بر این زمین اعتماد کن علی چناری من که نفهمیدم بابا حاجی چرا زنگ خونه را اینقدر بالا نصب کرده حسام این دفعه بهشون بگو اگه زنگشون خراب شد بیارن پایین تر نصب کنن! از کجا هی آجر گیر بیارم بزارم زیر پام آخه !!! عه نخند حسام ، الان به بابا حاجی نگوها؛ یه وقت میگه اشکال از قد و غواره ی کوتاه ترتجِ وگرنه جای نصب زنگ خیلی هم خوبه " من هنوز از اون اتفاق پارسال ، از خانوادت خجالت میکشم . یادته حسام پارسال کلی آلو سیاه شستیم و تو سینی های بزرگ چیدیم و تو آفتاب گذاشتیم ! اخ اخ سفارش مامان ماهرخ یادم رفته بود که قبل از غروب برشون دارم یادته چه افتضاحی شده بود ؟ رژه ی گربه ها توی سینی آلو جیغ مامان ماهرخ را در آورده بود حسام به نظرت من بی دست و پام؟؟؟ عه حسام ! خوب بگو نه دیگه....چرا ساکتی؟؟ آرزوت این بود ماشینی که میخری حتما آبی نفتی باشه همرنگ آسمون روز های زمستون و بتونی باخط سفید روش درشت بنویسی...سر به زیر و ساکت و بی دست و پا میرفت دل.... یک نظر روی تو را دید حواسش پرت شد اینو باور داری که از دعاهای من بود؟؟ خودت میگفتی دعاهام اثر داره پس بی دست و پام نیستم ها میگما باهاش همین روزا بریم سفر باشه حسام؟؟ تو بگو باشه من همه چی رو آماده کردم لباسات اتو کشیده و ساک سفر هم آماده کردم قبلا که موتور قراضه ات رو داشتی میگفتی با همین موتور من میبری اون دور دورا ! آخ گفتم موتور ! اون خونه نقلی کوچه ی شریفی هفتم یادته؟؟ سال اولی که سعی کردیم مستقل زندگی کنیم...یه معضل بزرگ داشتیم به اسم زیور خانم....البته تقصیر خودت بودا میخواستی اینقدر خوب نباشی. هر وقت صبح حاضر میشدی کارگاه بابا حاجی بری دلم زودی برات تنگ میشد، بدو می اومدم دم در تا باهات خدا حافظی کنم ، به جای خداحافظی خوشگل و به یاد ماندنی میگفتی ترنج ! جوجه کوچولوی رنگی بیا جلو ببینم منیژه عنایتی اما شروع کردم به بافتن شالی برای او تا مبادا سرما بخورد . هنوز شالم تمام نشده بود که رفت . آن هم بی خداحافظی ، رفتنش باورم نشد. تا به خودم آمدم دیدم؛ شال نیمه تمام در دستانم مانده است. زمستان تمام شده، برفی هم نیست، سرمایی هم نیست ،دستان گرمی هم نیست. هوا گرم است آفتاب بی رحمانه می تابد. دلم هنوز زمستانی است چشمانم بارانی. کاش برگرد تا این شال نیمه تمام را تمامش کنم. کاش برگرد تا زمستان دیگر... می گویم گل چقدر زیباست چقدر دلنواز است و چقدر صاف و صادق است چهره و صورتش عطر و بویش رنگ و طراوتش همگی صاف و صادق و بی ریا و ناب هستند نه چهره ای دگر را وانمود میکند نه عطری دگر و نه رنگی دگر همانی است که میبینیم و می بوییم بی غل و غش و چه زیبا و دلنشین و طراوت بخش است چنین صداقتی چنین راستی چنین هیبت یک رنگی که در یک گل جمع شده است بیاییم همچون گل باشیم همچون گل صادق باشیم در رفتار در اخلاق در عمل در جلوه گری در رنگ و رایحه در تمام هیبت و ساختار و چیزی را که هستیم و داریم به نمایش بگذاریم و با این کار به دیگران لذت و طراوت و یکرنگی و عطی خوش ببخشیم و به سان گل نزد هم محبوب و دوست داشتنی باشیم پس چقدر خوب است مثل گل بودن. زمستانم روز های آخر غریبانه بغض کرده بیا بار دیگر ناله سرکن بیا بار دیگر ابرها را بگریان و زمین را با خبر کن چقدر نامرد شده ایم هیچ کداممان غصه نخوردیم که ننه سرما کجا خواهد رفت زمستان او را با خودش خواهد برد؟ بس که بهار با سرسبزی و شکوفه هایش چشم هایمان را گرفته بود پیش چشممان آدم برفی آب شد و ما ندیدیم برو دیگر خدا پشت و پناهت فقط جان بهارت زود برگرد. یه روزی که مدرسه بودم وقتی که زنگ خونه رو زدن زودتر از بقیه دوستام کوله ام گذاشتم رو دوشم به بیرون از مدرسه اومدم که یهووو چشمم به شوهرم افتاد جلوی مدرسه منتظرم بود..تعجب کردم چون همیشه از اینکه فرصت نمی کردبیاد دنبالم گلایه داشتم خیلی خوشحال شدم انگاری که بال درآوردم.. بعدکمی مکث کردم که دوستام هم بیان بیرون که شوهرم وببینن بعد اینکه تمام دوستام اومدن با یه حس و حالی خوبی سمت شوهرم رفتم وقتی که جلوتر رفتم با چیزی که مواجه شدم انگاری برق منو گرفت شوهرم با تراکتور اومده بود دنبالم یه نگاهی به پشت سرم که دوستام با خنده داشتن نگاهم میکردن انداختم یه نگاهی هم به شوهرم از اینکه ایست کردم تا دوستام بیان به خودم لعنت فرستادم با یه غیض خاصی که تو دلم برای شوهرم خط و نشون می کشیدم به سمت شوهرم قدم برداشتم که سوار تراکتور بشم که خوشبختانه از خواب پریدم شب یلدا ای شب بلند ترین شب ها اکنون آمده ای تا عشق و صفا و صمیمیت را بر خانه ی دل هایمان برجای بگذاری شبی که با آن آخرین دقیقه های پاییز را ورق میزنیم و ما را به دور کرسی با میوه های رنگارنگ زمستانی در کنار خانواده جمع کرده ای تا انار محبت را در ظرف ها دون کنیم هندوانه تابستانی رو که مهمان افتخاریست در جمع ما قرار داده ای تا ما بدانیم فصل ها در حال تکرار هستند و این آخرین فصل نخواهد بود حافظ هم در این شب ذوق و شوق خاصی دارد چون کتابش همچون الماسی در همه خانه ها چشمک میزند و ما همچون بچه ای به انتظار فال حافظ مینشینیم تا آرزو های مان را در گوش حافظ زمزمه کنیم آرزویی که همه شب ها همچون شب یلدا درصفحه روزگار ثبت شود. شب یلدا پیشاپیش مبارک مازندران با انبوهی از درختان سر سبز و زیبا که قدم برداشتن در آن به انسان آرامش خاصی می دهد و بوییدن هوایی که ریه ام را بوسه می زند مازندرانی که آدم هایش صاف و ساده ان مردمانش با لهجه و گویش دلنشین خود پذیرای مهمان هستند و هر ساله مهمان های زیادی از شهرهای اطراف برای گذراندن اوقات فراغت خود می آیند تا با جان و دل هوایی تازه کنند مازندرانی که وقتی از مردمانش بپرسی شغلتان چیست ؟ با افتخار می گویند کشاورزی و دامپروری چون با این شغل ها امراء معاش میکنند و کشاورزان در باغ خود نهال نمی کارن بلکه بخش از وجود خود را در عمق خاک پرورش می دهند زنان مازندران هنر های خاصی را یاد دارند زنانی که پا به پای مردان در زمین های کشاورزی زحمت می کشند یا زنانی که همانند مردان از گاو و گوسفند نگهداری می کنند تا بلکه بخشی از خستگی را از دوش مردانشان بردارند و هرگز خستگی در انان هیچ معنایی ندارد مازندرانی که از نعمت دریای پهناور گویی دریای خزر برخوردار است چه زیبا و تماشایست با وجود اینکه اکثر پدران و پدر بزرگ هایمان شغل پدری خود را نسل به نسل ادامه میدهند اما حال جوانانی هستند که از آن استقبال نمی کنند و زندگی شهرنشینی را ترجیح می دهند و من با افتخار می گویم یک روستایی ام روستایی که وقتی یه شادی بر پا میشود همه در شادی هایمان شریکن روستایی که به اندازه بزرگی شهر ها نیست اما دلش همچوون شهری چراغانی و روشن است. قدم به قدم ثانیه به ثانیه پیش می آید... از دیروز ، جدا شده... از کوچه های امروز گذر کرده... و ما از نزدیک... پشت سرش آب ریختیم... و عبور میکنیم اینک ، حال را... و این واژه چه مفهوم غریبی است ... و حقیقت چه غریبانه به انتظارش نشسته است ...!!! آری،میدانی از کدام واژه حرف میزنم... " آینده" را میگویم. خداوند رنگ ها راآفرید تا ما با آسمان صاف آبی دریایی که پر از آرامش است آشنا شویم رنگ سبز که با طبیعت و سرسبزی آن پیوند دوستی دهیم رنگ قهوه ای نشانه محکم و استوار بودن همانند تنه ی درختی که سر پا ایستاده و آنگونه انسان را آفرید که در این نقاشی خدا زندگی کنند رنگ های خدا قشنگه دمش گرم حال برای من سوال است چرا انسان ها را همه رنگ آفرید که با هر برخوردی رنگ عوض کنند و من ترجیح میدهم مداد رنگی باشم طبیعت را از بی رنگی در آورم تا انسانی باشم و رنگ عوض کنم . ما انسان ها در مسیر موفقیت راه زیادی را طی می کنیم خیلی از آدم ها در مسیر راه ممکن خسته شوند ایست کنند یا تاکسی بگیرن و به سرعت رد شوند یا حتی به مسیر عقب برگردن اما آن هایی موفق هستند که هرگز شکست را نمی پذیرن معنی زندگی در این جهان چیست؟ یعنی زیستن ؟یعنی ماندن؟یعنی ساختن این جهان؟ حال میخواهم به این سه تا کلمه بپردازم زیستنی که فقط بسپری به خدا نقشه راه را بزاری تو صندوقچه خاک بخورد فایده نداره خدا میگوید از تو حرکت از من برکت زندگی بی هدف طی کردن نیست یا ماندنی که بعضی از انسان های جاه طلب که با حرص و طمع پول فکر می کنند این جهان را خریده اند آن ها همان هایی هستند که خداوند میگوید آنچه که این ثروت را بهت دادم دچار غرور شدی حال از عرش به فرش رسیده ای و با یک کفن سفید آمده ای زندگی خوردن و خوابیدن نیست برای ساختن فرد ابتدا به این جمله می اندیشد ( از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود) ساختن یعنی فردی که(آفریده خداست) آمده است برای خود جایگاهی را بسازد نه از نظر ثروت بلکه از نظر شکوفا شدن در این جهان هستی چگونه شکوفا شدن هم بستگی به سعی و تلاش آن فرد دارد که در این جهان چه آرزوهایی دارد زندگی همانند کتابیست که تا وقتی در کتابخانه است هیچ ارزشی ندارد وقتی که آن را برداری شروع به خواندنش کنی آنجاست که با ارزش می شود ما انسان ها همانند مهره های بازی هستیم و خدا هم داوری که آن بالاست و هر کس خوب بازی کند برنده ی این بازیست و من زندگی را در چشمان پدر مادری میبینم که با رنج و سختی فرزندانشان را بزرگ کردن در چشمان کودکان کار در چشمان درختی که وقتی کودکی دوچرخه اش را آنجا تکیه داد سال های بعد درخت فراموش نکرد که باید رشد کند آری زندگی همین حوالیست کافیست ما آن را بیابیم زمستان در راه است با کوله باری سنگین از سرما(یخ ،برف،تگرگ) زمستانی که فصل کوچ کردن پرندگان فصل گرفتن چتر برای خیس نشدن زیر باران فصل خوردن چایی داغ زل زدن به باران فصل آتیش روشن کردن خوردن سیب زمینی های روی آتیش زمستانی که باید کلاه شال گردن برداریم و دستکش بدست به بیرون برویم که مبادا سرما بخوریم آری وقتشه با پاییز و برگای رنگارنش خداحافظی کنیم پاییزی که خداوند آن را به زیبایی ترسیم کرده خش خش برگا موسیقی دل انگیزی که گوشم را نوازش می دهد قربون خدایی که در طبیعتش هم فرش پهن کرده حال زمستانی سرد و بر فی در راه است زمستانی که هر سال این موقع می آید و من یک سال در انتظارش می نشستم تا تمام طبیعت را سپید پوش ببینم گلوله های برفی که برتن درختان مینشیند همانند عروسی که لباس سفید بر تن کرده باشد و من با ذوق و شوق خاصی ادم برفی درست میکنم آدم برفی که مبادا از زیبایش دچار تکبر شود آدم برفی که عمرش با آفتاب تمام شدنیست هر فصلی با تمام زیبایی هایش روزی پایان می آید حال چگونه پایان یابد مهم است . ترجیح میدهم در روز های بارانی خیس بشم از پاشیدن آب ماشین هایی که از خیابون با سرعت رد میشون تا سوار ماشینی از پسران هوس باز این دوران شوم در این روزهای پایانی دل من همانند برگ ها گرفته درختانی که برگ هایش با ناز و عشوه بر سرم فرود می آید حتی نمی داند که عمرش رو به پایان است برگ های زرد و سرخش همانند نور خورشید به من چشمک میزند گویی عقربه های ساعت هم با هم مسابقه میدهند برای پایان فصل پاییزی و با تیک تاک هایش آغاز فصل زمستان را هشدار میدهد و من با ریختن آبی در پشت سرش فصل پاییز را بدرقه میکنم هوس خوردن سیب کردم سیبی که از درخت بچینم سیبی که نه آدم را وسوسه کند و نه خدایی که آن را منع کرده باشد نمیدانم اسمش را چی بزارم سیبی که منو جادو کند برای درست زیستن یا سیبی که طعم زندگی بعد مردن را بچشم آری سیبی که ما رو جاودانه کند کدام است؟ اومدم بازی کنم بازی های کودکی تو کوچه های گِلی اومدم گُل بازی کنم یا با گِل بازی کنم باز مادرم از آن حوالی نگاهی به سر تا پایم انداخت امروز هم بدون توجه به توصیه هایش خودمو گِلی کردم اما اون موقع ها دوران کودکی بود با وجود گِلی شدن باز هم پاک و ساده بودیم حال خود را با گِل گِلی کردم یا با گناه هایی از سر غفلت دوران نوجوانی گِلی شدن دوران کودکی با وجود ناپاکی هایش پاک بودن حال این گناهان رو چطور پاک کنم پاک کنی بردارم پاکش کنم یا قلمی بردارم اصلاحش کنم . افسردگی یه بیماری که همچون گلی پژمرده میشی منتظر گرفتن یه دستی برای بلندشدن برای روی پا ایست کردن اما غیر این از زمین و زمان دلگیری دستاتو تو بغلت جمع میکنی سرتو میزاری رو زانوهات خیره میشی به یه نقطه کور بی حوصله میشی دور میشی از تمام علایقات روز ها میان و میرن تو هر روز بیشتر از دیروز کلافه میشی افسردگی را بتراش و بریزش دور برخیز و به آیندت لبخند بزن( قهقه ای بزن که گوش آدمیان را کر کند) که آینده ای خوب در انتظارته ففط لحظه های خوب زندگی را به یاد ماندنی کن روزی یه مادری بود که هر وقت به دخترش کاری رو می سپرد دختر بهونه گیری میکرد. از زیر کارها در میرفت مادرشم سکوت میکرد تا حدی که بنده خدا تصمیم میگیره هیچ کاری به دخترش نسپره حتی کارهایی که جزو مسئولیت دختر بود و خودش انجام می داد مادر فقط به دخترش گفت دخترم تو هم روزی بزرگ میشی ازدواج میکنی بچه دار میشی امیدوارم هیچ وقت فرزندت همچین بلایی سرت نیاره بعد دختر به مادرش گفت اووف بسه ننه اینقدر رو مغزم اسکی نرو کلافم کردی سال ها شد دختر هم بزرگ شد و ازدواج کرد و خداوند بهش فرزند دختر داد دخترش فتنه ای شد درست عین خودش بلاهایی سر مادرش آورد صد برابر بلاهایی که دختر سر مادر خودش آورده بود قدر مادرتونو بدونید و هیچ وقت رو حرفاشون اوف نیارید اینو به کسایی میگم که هنوز از وجود همچین نعمت الهی برخوردارن خیلیا هست آرزو دیدن مادرشونو دارن حتی فقط برای یه لحظه حدیث گرامی: لِ______والِ______دَینِ الاِحس___انَ (به پدر و مادر خود نیکی کنید ) تلنگر شوت کن تلنگر یه اتفاق خوب یه حسی که تو رو به خودت میاره تا تو کمی با خودت خلوت کنی به اندیشی به آرزوهایت آرزوهایی که یا محقق نشدن یا تو خاطراتت تبدیل به رویاشون کردی و حالا منتظر یه شوت تلنگر بودی تا به وجودت فکر کنی به خواسته های از ته دلت قدم بردارو یه شوتی بزن که به دروازه موفقیت راه پیدا کنه زندگی رنگ سبز و زرد گیاه است زندگی عشق و صفا در نگاه است زندگی نفس های مهر است بهم هدیه میدهیم خواهرم پرسید زندگی چیست؟ گفتم زندگی بال زدن بر گل آفتاب است. باز پرسید: گفتم زندگی هدیه ای از لبخند خدا در خواب است و باز پرسید : گفتم خواهر جوون زندگی در چشمان تو پیداست گاهی در آیندست گاهی مرور خاطره هاست همچنان نگاهم کرد گفتم زندگی دست مهر مادر است خندیدو رفت! با خود گفتم بی تردید زندگی رنگ عاطفه هاست!! مسعود صادقی به او بگویید دوستش دارم هر چند خود او می داند که چقدر این شمع جانم می سوزد تا پروانه اش در راه وصال شمع خاموش دیگر گم نشود... جایی است در قلب من خالیست جای خالی اویی که اکنون نیست و قواره ای بر جای گذاشته که تن خور هیچ کس نیست و اغوشی با ترموستات حرارت بدنش گرمای تن دیگری را پذیرا نیست و هی از خیاطی های سنتی و عشق های کودکی یادش بخیر که به تکنولوژی فری سایز اغوش قرن بیست ویک نرسید و در یادهامان خاطره ی عشق دفن شد. هنگامی که با دروغ هایم تنها می شوم می بینم که جوانیم از کفم رفت که دیگر حتی یک لحظه ان بر نمی گردد افسوس میخورم که زندگی من در کنار چه کسی تباه شد و حالا من مانده ام با رگباری از اشک و ماتم ولی چه فایده هر چه فکر گذشته را بکنم بیشتر و بیشتر عذابم می دهد توکل بر خداوند میکنم و از او یاری میخواهم و خدا رو شاکر هستم که هر وقت می خوانمش او را به من ارامش می دهد من درد دلم را هر لحظه به او می گویم که جز او من کسی را ندارم در دو دنیا و همیشه از او کمک میخواهم و تا به حال هم او کمکم کرده سپاسگذارم از تو ای خدای من همه فکر میکنند در آسمان بر بال فرشتگان در پروازی تنها خودت می دانی که آسمان برایت زندانی بیش نیست... قفل صندوقچه خاطرات را باز کرده ام جز نوشته های کهنه ای از سپید های سالهای درود چیزی نیست. نمیدانم دنبال کدام گم شده ام که خوو را به آب و آتیش میزنم تا بیابمش این دل بی خبر از همه جا... خود را در گنداب خاطرات غرق کرده چه بی مهابا و نترس... به خودت بیا ادمای اطرافت را به حال خویش رها کن.... بگدار به پرواز تو فکر کنند... حرفای در گوشیت همیشه یادم می ماند.. گفتی مرگ مگر مرا از تو جدا کنه کو آن مرگی که باعث جدایی من شد... میخواهم گوشواره ای کنم آویزان گوشم تا همیشه به یادت باشم که چقدر زیبا بود دروغ هایت ... صدای سوت قطار می آید تا پشیمان نشده باید رفت به استقبالش درست مثل تو... آره درست فهمیدی ... تنها اونه که بدون زنگ مهمان ناخوانده است ای دل در واپسین غروب خود منتظر طلوع دیگری نباش ... اینجا راحت دیوار بلند آرزوهایت رافرو می ریزند و رویت رد می شوند و انکار می کنند انکه منتطرش نشسته ای سالهاست در بهشت هیزم جهنم را برایت تدارک می بیند... می گویند تو از ونوس اومدی ومن از مریخ. تو از ونوس لطیف ابی و ارام. و من از مریخ سرد و سرخ و وحشی . زبان تو متفاوت است و فهم انچه در دل داری برای من دشوار. از ونوس امدی با قلبی پر مهر وجودی موثر و چشمانی پر امید. از ونوس امدی تا همدم روح ویران و قلب خسته ام باشی . تا دلگرمی روزگار من باشی... تا خط بزنی مشق تنهایی را.. تا در امان نگهداری مرا از وحشت... من از لابلای خاک سرخ از دل باد وحشی از کنار خطر ساز ترین صخره ها از مریخ امده ام. می شنوی؟هنوز بیم و اضطراب نهفته در باد مریخ وحشیانه در گوشم می پیچید. همراه من باش با قلبی مهربان وجودی ارامشبخش و چشمانی پر امید. در کنارت تنهایی را با غرور در شکستم. گرمای مهرت یخ های مریخ را از دلم زدود. لبخند دل انگیزت یاد تلخ صخره های خاکستری را محو کرد. زندگی سرود لطیفش را نواخت و فریاد هراس انگیز باد در طلوع نگاه تو گم شد...
هوا سرد بود و زمستانی .اهل بافتن نبودم
محسن قادری
معصــــــــومه عرفانی
نسیرین حسینی
علــــــــــــی محــــــــــقق
Power By:
LoxBlog.Com |